ناگفته هایی از سردار رشید اسلام شهید «سرلشگر مهدی باکری»

تعداد بازدید:۷۱۵۶
ناگفته هایی از سردار رشید اسلام شهید «سرلشگر مهدی باکری»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کمال انسان در این است که مظهر اسماء حسنی خداوند باشد. مظاهر تام اسماء حسنی الهی در جامعه انسانی، همانا انبیای عظام و ائمه هدای مهدیین (علیهم السلام) اند که احدی از افراد عادی را یارای همتایی آن ذات نورانی نیست - بعد از اولیای معصوم الهی، نایبان آنهایند. یکی از بزرگترین نایبان امامان معصوم، «حضرت روح الله الموسوی الخمینی» (رضوان الله تعالی علیه) معروف به «امام خمینی» است.

هر کدام از امامان معصوم (علیهم السلام) مظهر اسمی از اسمای خاص الهی در مقام ظهورند - «امام خمینی» بیش از هر چیز به نیابت از «حضرت حسین بن علی» (صلوات الله علیه) شباهت داشت" (حضرت آیت الله جوادی آملی)

سرداران و فرماندهان شهید سپاه در دوران حیات نظامی خود در دهه اول انقلاب و در زمان رهبری امام به ویژه در جنگ و دفاع در برابر ارتش متجاوز صدام، تمام سعی و تلاش و مجاهدت خود را معطوف به این امر می‌کردند که در عمل شبیه امام و فرمانده خود باشند: عمل برای رضای الهی، اهتمام به رسیدگی به افراد و بسیجیان تحت امر، مقاومت و ایستادگی و سرسختی تا مرز شهادت، مقابله در برابر حملات و فشارهای صدام کافر که امریکا و قدرت های منطقه ای و جهانی به شدت از او حمایت و پشتیبانی می کردند، اخلاق اسلامی، تواضع، داشتن اندیشه و تفکر، پیشرو بودن و بسیاری از خصلت های دیگر که در فرماندهان شهید می توان سراغ گرفت.

«مهدی باکری» در میان تمام فرماندهان و سرداران شهید سپاه، فرمانده لشکری بود که سعی وافر داشت به تأسی از امام، اخلاص در عمل را به حد اعلا رعایت کند. اینجانب تمام فرماندهان شهید را درک کرده‌ام و روزها و ماه‌ها شاهد تلاش و سخت کوشی و مجاهدت شبانه و روزانه آنها در جنگ بوده‌ام. مسئولیت هایی داشته‌ام که حسب ظاهر و متناسب با روابط و مناسبات دنیایی می بایست قبل از عملیات، به هنگام شناسایی و طرح ریزی و برآوردها، حین عملیات در زیر سخت ترین فشارها و آتش دشمن، و بعد از عملیات به منظور تدارک عملیات بعدی و نیز در ایام پدافندی، دستوراتی به آنان صادر می‌کردم. حال یا به صورت شفاهی در جلسه، یا کتبی و مستقلاً از سوی خودم به عنوان فرمانده قرارگاه، یا با واسطه فرمانده کل سپاه برادر محسن. بنابراین، همواره نظاره‌گر رفتار و عمل و اندیشه و تأملات آنها در برابر مسایل بوده‌ام و در اوج عملیات با آنان تماس داشته‌ام. گاه با هم بگو و مگو و داد و فریاد کرده‌ایم و خلاصه همواره سختی های زیادی را که فرمانده لشکرها تحمل می‌کردند، شاهد بوده‌ام.

با این مقدمه می خواهم «مهدی» را و برخی از فرماندهان شهید را از حیث برجسته ترین خصوصیت و ویژگی‌هایشان، از نگاه خودم معرفی و بیان کنم. ممکن است دیگر برادران و فرماندهانی که در قید حیات هستند، «مهدی» را با کلمات و ویژگی‌های دیگری بیان کنند، ولی من او را آن‌طور که فهمیده‌ام و درک کرده‌ام، بیان می کنم

- «مهدی باکری» یعنی سکوت و عمل بدون هیاهو،

- «مهدی باکری» یعنی تفکر و اندیشه

- «مهدی باکری» یعنی اخلاص و تجسم صادقانه و خالصانه عمل،

- «مهدی باکری» یعنی در برابر دشمن و در مقاله ایستادگی و مقاومت کردن تا شهادت،

- «مهدی باکری» یعنی اهل اعتراض و شکایت نبودن و از کمبودها و مشکلات گلایه نکردن،

- «مهدی باکری» یعنی نقطه ثبات دل،

- «مهدی باکری» یعنی عارف مجاهد و مجاهد عارف،

- «حسین خرازی» یعنی زیرکی و سرسختی

- «حسین خرازی» یعنی خدای تاکتیک و نقطه اثبات یا رد طرح ها از زاویه مسایل تاکتیکی،

- «حسین خرازی» یعنی اطمینان و طمأنینه و اعتماد به نفس داشتن در برابر دشمن و امید و اعتماد دادن به همه رزمندگان و فرماندهان تحت امر خود،

- «همت» یعنی اعتراض و راضی نبودن به وضع موجود،

- «همت» یعنی جنب و جوش و عمل و فریاد علیه دشمن و نقد دوستان،

- «همت» یعنی تلاش و اندیشه فراتر از لشکر و طرح نو درانداختن،

- «مهدی زین الدین» یعنی شناسایی دقیق دشمن و سرعت عمل در اقدام علیه او،

- «مهدی زین الدین» یعنی تلاش برای فهم عمیق و همه جانبه از موضوعات،

- «احمد کاظمی» یعنی ابتکار و خلاقیت و برجستگی در تاکتیک و استراتژی

- «احمد کاظمی» یعنی خیز برداشتن برای اقدامات بزرگ و زیبا و منزه

- «احمد کاظمی» یعنی ذخیرہ تجارب همه فرماندهان شهید،

- «احمد متوسلیان» یعنی صلابت و شکوه فرماندهی،

- «احمد متوسلیان» یعنی اراده و مطالبه قاطعانه دستورات از رده پایین،

- «احمد متوسلیان» یعنی با همه خطرات پای به میدان نهادن و اثبات فرمانبری،

- «احمد متوسلیان» یعنی زدودن رعب و هراس از دل ها و آموزش درس‌های عملی جنگ به همه

البته ویژگی‌هایی هم هست که در همه فرماندهان شهید (از جمله «حسن باقری»، «بروجردی»، «احمد کاظمی»، «حسین خرازی»، «مهدی باکری»، «مهدی زین الدین»، «احمد متوسلیان»، «همت») می‌توان سراغ گرفت نظیر سعه صدر، ایجاد تعادل و ثبات، جمع کردن پراکندگی ها و سامان دادن به اوضاع، رفع التهاب ها و دلهره ها و هراس ها به هنگام هجوم های سنگین دشمن و در شرایطی که ساختارها و نهادها فرو می پاشند، سکانداری کشتی جنگ در دریای پرتلاطم حملات دشمن و حفظ کشور از آسیب

این فرماندهان آیینه حوادث و دشواری ها و فرود و فراز جنگ بودند. همه آن‌ها - به ویژه «مهدی باکری» - روح بزرگی داشتند و اراده‌ای آهنین که به تأسی از حماسه سرای بزرگ قرن - «امام خمینی» - و فرمانده سپاه - «محسن رضایی» - از پشت بی‌سیم و با صدای رساجان های پناه جسته به درگاه احدیت را از عالم خاکی بر می کندند و به لقای حق می رساندند.

«مهدی» بیشتر روزگارش خاموش بود و اگر می‌گفت بر گویندگان غلبه می‌نمود و تشنگی پرسندگان را فرو می‌نشاند": «کان کادہ اکثر دهره صامته فان قال بذالقائلین و نقع علیل السائلین» (علی علیه السلام).

«مهدی» ناتوان و افتاده به نظر می رسید و او را ناتوان می پنداشتند و هر گاه زمان کوشش پیش می آمد چون شیر خشمگین و مار پر زهر بیابان بود": کان ضعیفا مستضعفا فان جاء الجد فهو لیث نماد و صل واد (علی علیه السلام).

«مهدی» از دردی شکایت نمی کرد مگر وقتی که بهبودی می یافت کان لا یشکر وجعا الآعند بئه"

شهادت می دهم که «مهدی» "آنچه می گفت به جا می آورد و آنچه نمی کرد نمیگفت": کان یعفل ما یقول ولا یقول ما لا یفعل "علی علیه السلام).

«مهدی» در «عملیات بدر» قول داده و متعهد شده بود که در مقام سردار سرداران و اولین و آخرین لشکر از لشکریان «امام خمینی (ره)» از رودخانه «دجله» عبور کند. و عبور کرد، چون گفته و قول داده بود. و همچون «طارق بن زیاد»، در جنگ با لشکریان صدام در غرب رودخانه دجله آن اقدام را کرد که اعجاب لشکریان صدام را برانگیخت، چندان که فرماندهان دشمن اعتراف کردند که ایرانی ها شجاعانه از «هور» و «دجله» گذشتند و با ما در غرب «دجله» جنگ کردند.

من قبل از آنکه «مهدی» را ببینم، تعریفش را از برادرم «غلام کیانی» شنیده بودم. او در ایام نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی از شخصی به نام «مهدی باکری» یاد می‌کرد و می‌گفت، در دانشگاه تبریز که بودیم، هرگاه از تسلط و جاهلیت دوره طاغوت و حاکمان جبار و جو پلیسی و امنیتی ساواک دلمان می گرفت، به دیدار «مهدی» می‌رفتیم. آرامش و صفا و طمأنینه «مهدی»، نگاه و سکوت او و حرف زدن عارفانه اش به ما آرامش میداد. بعد از انقلاب مایل بودم «مهدی» را ببینم. خرداد ۵۹ که برادرم «غلام کیانی» - فرماندار شهرستان دزفول - به درخواست «مهدی» و «حمید» تقاضای اعزام نیروی کمکی برای مقابله با ضد انقلاب در ارومیه را کرد، ۱۰۰ پاسدار دزفولی را در دو دستگاه اتوبوس اعزام کردم و خودم را به ارومیه رساندم. وقتی که رسیدم، به دستور «حمید» و «مهدی»، ما را در ساختمانی مشرف به شهر، بر بلندی یک تپه مستقر کردند و دروازه جنوبی شهر را برای پاسداری به ما محول کردند. دستور دادم بچه‌ها موی سرشان را بتراشند و آماده شوند که تا پای شهادت با ضد انقلاب مبارزه کنند. «حمید»، معاون استانداری آمد نزد ما و دو-سه ساعت اوضاع و احوال شمال غرب را تجزیه و تحلیل کرد. بنابراین، او را دیدم ولی موفق نشدم «مهدی» را زیارت کنم.

برای اولین بار «مهدی» را در بهمن ماه ۵۹‌، در کنار رودخانه بهمن‌شیر دیدم. با لنج از راه ماهشهر و خور موسی به چویبده رفته بودم و از آن‌جا به ایستگاه ۷ آبادان تا از جبهه آبادان بازدید کنم. بعد از دیدار با برادر «اسدی» و «قربانی»، از برادران مسئول قبضه های خمپاره ۱۲۰ میلی متری در ساحل جنوبی رودخانه بهمن‌شیر بازدید کردم. آنجا «مهدی» را دیدم. «حمید» هم بود. پوتین های لاستیکی به پا داشتند و زمین نرم بود. خمپاره‌ها را با زحمت مهار کرده بودند. پشتیبانی آتش از محور ایستگاه ۷، برعهده آن‌ها بود. بعدها «مهدی» را به خوبی در عملیات فتح المبین درک کردم. «احمد کاظمی»، او را به جانشینی تیپ ۸ نجف اشرف دعوت کرده بود و «مهدی» نیز برادران و دوستان قدیمی‌اش را از خطه آذربایجان: «تجلایی»، «طریقت»، «حمید»، و... «مهدی» مسئول محور تنگه دلیجان در کوه میشداغ شد تا دشمن را شب عملیات دور بزند. و چقدر ماهرانه این کار را کرد! شبانه دو گردان نیرو را، ۲۰ کیلومتر در حاشیه غربی کوه میشداغ بین کوه ها و رمل ها به حرکت در آورده و هدایت کرده بود تا شب هنگام دشمن را از عقب، در تنگه رقابیه به محاصره درآورد. وی با این تاکتیک، تیپ ۹۱ پیاده را با تمام نفرات محاصره کرد و اکثر افراد تیپ را به اسارت در آورد. فرمانده تیپ ۹۱، سرهنگ «نزار» را نیز اسیر کرد. سرهنگ «نزار» همیشه می‌گفت: «احمد و «مهدی» با هلی کوپتر پشت یگان من نیرو پیاده کردند!

در عملیات بیت المقدس، جانشین تی پ۸ نجف اشرف بود و در تمام مراحل این عملیات پا به پای «احمد»، دشمن را در هم کوبید. در مرحله نهایی عملیات بیت المقدس، از قرارگاه مشترک فتح - که مسئولیت آن را سپاه برعهده من گذاشته بود - فقط دو یگان سپاهی، تیپ ۱۴ امام حسین (ع) و تیپ ۸ نجف اشرف توان ادامه عملیات داشتند و سایر یگان های تحت امر قرارگاه فتح، توان خود را از دست داده بودند. «مهدی» به همراه «حسین» و در کنار «احمد» با رزمندگانشان وارد خرمشهر شدند. آنها فاتحان واقعی خرمشهر بودند.

بعد از فتح خرمشهر، آقامحسن؛ «مهدی» را به سمتِ فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا منصوب کرد. وی در عملیات های بزرگ بعدی همچون خیبر و بدر در سال ۶۲و ۶۳ همچنان فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بود و فرماندهان بعد از او در رأس لشکر ۳۱ عاشورا کوشیدند تا درخشان ترین عملیات های جنگی خود را با تأسی از الگوی فرماندهی «مهدی» اجرا کنند.

در دفترچه خاطراتم در تاریخ ششم اسفند ماه ۱۳۶۲ این طور نوشته ام:

«بعد از ظهر ساعت ۴ [منظور ساعت ۱۶] به جزیره مجنون جنوبی رفتم و به شهرکی که در واقع چند کانکس بود برای کارکنان نفتی که در وسط جزیره جنوبی بود، رسیدم. غلامپور را دیدم و حاج آقا بشردوست و حسن دانایی را. سراغ احمد کاظمی را گرفتم و مهدی باکری را. احمد آمد. دیدم انگشت وسط دست راستش را از دست داده است. همان جا شنیدم حمید باکری - برادر مهدی باکری و جانشین لشکر ۳۱ عاشورا - شهید شده است. نزدیک پل ارتباطی جزیره جنوبی به نام شحیطاط، عزیز جعفری آمد. مهدی باکری هم آمد. هواپیماها به شدت بمباران می کردند. بچه ها را جمع کردم و از شهرک - که هدف بود - به طرف ضلع شرقی جزیره مجنون جنوبی رفتیم. آنجا یک ساعتی درباره تأمین کامل جزایر و کمک به باز کردن جاده طلاییه از جزایر صحبت کردیم. احمد کاظمی دراز کشیده بود، به دلیل ضعف و دنبال نمک میگشت که به انگشت بریده بزند تا عفونت نکند. مهدی باکری گرسنه بود و دنبال چیزی میگشت برای خوردن و بعد از مدتی سیب زمینی پخته در کتری سپاه عراقیها پیدا کرد. در جزیره مجنون هر چه اصرار کردم به مهدی که کاری کند تا جسد حمید را به عقب بیاوریم، قبول نکرد. احمد هم گفت. ماهمه اصرار کردیم ولی مهدی می گفت: من برادر حمید هستم. حمید هم مثل سایر بچه های شهید. باید فرصتی فراهم آید تا همه بچه های شهید را به عقب بیاوریم. همه انتظار دارند از من که فرمانده لشکرم فرقی قائل نشوم. البته آوردن جسد حمید به عقب تلفات داشت و به این آسانی ها هم نبود».

چندین بار نوشته ام در دفترچه ام که «شَیَّبَتْنی» جزایر و چزابه. در ۱۸ اسفند ماه ۶۲ نوشته ام:

«هیچوقت در طول این سی سال عمرم این گونه با مفاهیم دنیا و آخرت و مرگ و شهادت و ترس رو به رو نبوده ام. خداوند بالاخره مرا در جزیره امتحان کرد و من خود را تا اندازه ای شناختم. خدایا شکرت. خدایا رحم کن. من در برابر رزمندگانی همچون حمید و مهدی و بسیجی های دلیر و شجاعی که آن قدر می جنگند تا دشمن از روی جسدشان عبور کند، خجل و شرمنده ام و در برابر عظمت آنها سر خم میکنم.»

در تاریخ ششم اسفند به دستور آقا محسن و آقای هاشمی رفتم جزیره مجنون. بعد از ساماندهی کارهای با برادران، در روزهای هشتم و نهم اسفند ماه قرارگاه کوچکی در ضلع شرقی جزیره مجنون شمالی ایجاد کردم. معلوم بود که دشمن قصد پاتک های سنگینی دارد و در روزهای آینده حمله سنگین او شروع خواهد شد. روز دهم اسفند از جزیره مجنون آمدم به قرارگاه نصرت و گزارش جزیره را به آقا محسن دادم. روز یازدهم مجدداً به جزیره برگشتم. روز دوازدهم اسفند مجدداً به قرارگاه نصرت آمدم. آقا محسن مرا فرستاد کمک آقا رحیم در طلاییه و به همراه علی اصغر کاظمی رفتیم نزد آقا رحیم و روز بعد برگشتیم به قرارگاه نصرت. روز سیزدهم فرماندهان را صدا زدم ولی آخر شب بود و در قرارگاه خوابیده بودند. روز چهاردهم اسفند ماه در دفترچه ام نوشته ام:

«صبح بچه ها بعد از نماز کم کم جمع شدند. ده نفر از فرماندهان آمده بودند و تعدادی هم غایب بودند. برادر محسن، جلسه را به اینجانب محول کرد. بچه ها را جمع کردم و ربع ساعتی در خصوص عظمت عملیات خیبر و تلاش مجدد برای رسیدن به دجله صحبت کردم. در بین برادران، مهدی باکری لب به سخن گشود و با خلوص و صداقت بی نظیرش گفت: ماخجالت می کشیم که شهید نشدیم و الان اینجا نشسته ایم. اگر با یگان هایی که رفته بودند به شرق دجله، قاطعانه رفتار می شد و راه برگشت و عقب نشینی را بر روی بچه ها می بستند و می جنگیدند، این طور نمیشد....»

روز پانزدهم به همراه باقری سوار قایق شدیم و رفتیم به جزیره مجنون و ساعت ۹ شب مستقر شدیم. روزهای شانزدهم و هفدهم و هیجدهم دشمن با حداکثر توان [یعنی آتش انبوه توپخانه و بمباران هوایی یگان های مکانیزه و زرهی و پیاده قصد داشت جزیره مجنون جنوبی را از ما پس بگیرد. در دفترچه ام نوشته ام:

«از صبح ساعت ۵/۵ آتش انبوه و بی امان و غرش توپخانه های دشمن شروع شد و مگر قطع می شود؟ خداوندا! رحم کن بر بچه های مظلوم ما.»

هواپیماها مرتباً در آسمان پیدا می شدند و بمباران می کردند. عذاب آور بود. دشمن به شدت حمله می کرد. کلمه «شَیَّبَتْنی» را چندین بار زیر صفحات یادداشت هایم نوشته ام. در روز هفدهم نوشته ام:

«امان از این آتش توپخانه، گویی که هزاران دهل زن بر دهل می کوبند. برادر مهدی باکری و احمد کاظمی مثل فرماندهان گردان در خط مقدم، در کنار و پای نیروهای شان ایستاده اند. عراقیها نیز در داخل زره و نفربر و با انبوه آتش، در مقابل نیروهای بسیجی به رزم ذلت وار خودشان - که از سوی همه دنیا حمایت می شوند - ادامه می دهند. وای از این همه نابرابری! خداوندا! ترا به عزتت رحم کن.»

تا ساعت ۱۰ روز هیجدهم اسفند ماه این فشار دشمن ادامه داشت. ولی بچه ها مردانه ایستادند. این نیروها را مهدی باکری ها و احمد کاظمی ها و مهدی زین الدین ها و همت ها و رستگارها فرماندهی می کردند. روز هیجدهم وقتی آتش دشمن کم شد و معلوم شد که مأیوس شده است، در بیسیم فریاد زدم که جزایر از آن ماست و دشمن کم آورده است. این را به مهدی و احمد و...هم گفتم. بعد از ظهر روز هیجدهم آمدم به قرارگاه نصرت به همراه آقای باقری و آقای دانایی. جزایر تثبیت شده بود.»

روزهای نوزدهم و بیستم و بیست و یکم اسفند، دشمن فشارهایی وارد کرد که «حاج همت» و «زجاجی» در جزیره مجنون به شهادت رسیدند. در عملیات بدر، نقش «مهدی» و لشکرش آنگاه معلوم شد که سخت ترین و دشوارترین مانور صحنه نبرد عملیات بزرگ بدر را به او سپردند و او می بایست به عنوان اولین لشکر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و لشکر امام خمینی، بعد از عبور از هورالهویزه و پیاده شدن از قایق و عبور از خشکی های شرق دجله، از رودخانه دجله عبور می کرد. در چنین لحظاتی او فقط به سکوت عمیقی فرو می رفت و بیشتر گوش میداد. چندین بار تلاش کردم تا از حاق ذهن «مهدی باکری» و مکنونات قلبی او درباره این مأموریت دشوار با خبر شوم ولی موفق نشدم. حتی یک بار او را تنها به کناری کشیدم و با او حرف زدم ولی جز سکوت چیزی دریافت نکردم. گرچه سکوت «مهدی»، دنیایی حرف بود. در چهره اش می خواندم که تصمیم بزرگ دوران حیات خود را گرفته است و می خواهد از این آزمون دشوار و سخت خداوندسربلند بیرون آید. «مهدی» در عملیات بزرگ بدر با جان و صدق نیت و اخلاص و معامله با رب الارباب؛ صداقت و اخلاص خود را در عمل اثبات کرد و لشکر را از دجله عبور داد و با دشمن - که با بهت و حیرت و ناباوری نظاره گر رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا بود - جنگ کرد و سرانجام به فیض عظیم شهادت نائل آمد. عجیب است، «مهدی باکری» به حرفی که در صبح روز ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ در عملیات خیبر زده بود، سال بعد خودش عمل کرد و نه تنها از شرق دجله برنگشت، بلکه از دجله نیز عبور کرد و چنان ایستادگی نشان داد تا به شهادت رسید.

هنوز این بیان شجاعانه اش را به یاد دارم که در عملیات خیبر گفت: «اگر قاطعیت در کار بود...»

حقاً

آخرین ویرایش۱۰ مهر ۱۳۹۷